حیران و سرگشته و نالانم در اصل ندادنم که چرا مینالم مَگَرت سختی کار کم میکرد تو را صبر و قرار یا که تغییری چَند در پس این همه سال سخت آمد بر من؟ من ندانم که مرا رفتن یا که ماندن سخت است ماندن و زیر بار حرف زوری رفتن یا که رفتن و گذشتن هردوشان دردناکند کلی از عمرم را بگذاردم در آن طفلکی بود کوچک پر و بالش دادم و به دامان خویش رشدش میدادم حال اینک وقت آن است که گذارم طفلکم را تنها یادم می آید وقت ترکِ روستا پدرم حرفش را، آرُمک گفت که مَرو پدرم آنجا بود خیره بر چشمم بود من نگاهم را به یقه انداختم پدرم را گفتم وقت رفتن شده است مادرم میگریید من چه سنگ دل بودم همه چیز تکراریست
14 بهمن 1400
ساعت 11 شب – تهران