آخرای خرداد
جنگ سختی بِگِرِفت
بعد چند روز از جنگ
یاد روستا کردم
راه خود را تا قلعه
به دویدن رفتم
من رسیدم روستا
آرامش محض است اینجا
و نه گویی خبر است
یا که جنگ است ایران
خنده ها از تهه دل
یا نشستن سر کوچه
آتشی کوچک و چای بیغم
همه هستند اینجا
پسران عمو، عمه و دایی ها
هرکه حرفی بزند.
آفتاب اینک برود بر پایین
حرم آفتاب اینک برود از روستا
دور آن آتش و جمع
تو گویی که بسوزانیم، اخبار را
که نخواهیم و ندانیم که چرا این شده است
مگر این نیست که آرام باشیم
و جوانیِّ خود را به تهه اش برسانیم
بفشاریم دست یار
بکشانیم به آغوش طفلمان را
خوش دل آن دم باشیم.
ما نخواهیم این جنگ
نه در اینجا
که در کل جهان
افسران و حاکمان
بکشانید دست خود
و بشورید و بسایید دست خود را از خون
و گذارید که آرام باشیم