خیلی هامون توی دبیرستان و در کتاب ادبیات فارسی با قصه ی عینکم آشناییم، این قصه یکی از چند قصه کتاب شلوارهای وصله دار هست
با هم یه چند خطی از قصه عینکم رو بخونیم…
یک عینک هم داشت، از آن عینکهای بادامی شکل قدیم. البته عینک کهنه بود. به قدری کهنه بود که فریمش شکسته بود. اما پیرزن کذا به جای دسته فریم یک تکه سیم سمت راستش چسبانده بود و یک نخ قند را میکشید و چند دور، دور گوش چپش میپیچید. من قلا کردم و روزی که پیرزن نبود رفتم سر بقچهاش. اولاً کتابهایش را به هم ریختم. بعد برای مسخره، از روی بدجنسی و شرارت عینک موصوف را از جعبهاش درآوردم. آن را به چشمم گذاشتم که بروم و با این ریخت مضحک سر به سر خواهرم بگذارم و دهنکجی کنم. آه! هرگز فراموش نمیکنم! برای من لحظه عجیب و عظیمی بود! همین که عینک به چشم من رسید ناگهان دنیا برایم تغییر کرد. همه چیز برایم عوض شد. یادم میآید که بعدازظهر یک روز پائیز بود. آفتاب رنگ رفته و زردی طالع بود. برگ درختان مثل سربازان تیر خورده تک تک میافتادند. من که تا آن روز از درختها جز انبوهی برگ در هم رفته چیزی نمیدیدم، ناگهان برگها را جدا جدا دیدم. من که دیوار مقابل اطاقمان را یک دست و صاف میدیدم و آجرها مخلوط و با هم به چشمم میخورد، در قرمزی آفتاب آجرها را تک تک دیدم و فاصله آنها را تشخیص دادم. نمیدانید چه لذتی یافتم. مثل آن بود که دنیا را به من دادهاند. هرگز آن دقیقه و آن لذت تکرار نشد. هیچ چیز جای آن دقایق را برای من نگرفت. آن قدر خوشحال شدم که بیخودی چندین بار خودم را چلاندم. ذوقزده بشکن میزدم و میپریدم. احساس میکردم که تازه متولد شدهام و دنیا برایم معنای جدیدی دارد. از بس که خوشحال بودم صدا در گلویم میماند.
قصه ی عینکم از رسول پرویزی
به واسطه ی دوستم این کتاب بهم رسید، متن روان و کاملا قابل تصوری داره و همین موضوعات باعث میشه کتاب رو زمین نزارید و پشت هم بخونیدش.