دیشب بهمراه میرکو که تو سایت ووف میزبانش شده بودم، تو مزرعه خوابیدیم، صبح حدود ساعت 9 بعد از خوردن صبحونه طبق قرار قبلیمون کوله هارو که بسته بودیم برداشتیم و لب جاده به انتظار اولین ماشین، دیری نگذشت که اولین و دومین و سومین و ماشین های پیاپی رو هیچهایک کردیم البته چون دیشب رو بیدار بودیم، اکثر ماشین ها رو چرت زدیم برا همینه که چیزی برا گفتن ازشون ندارم، یه چیزایی بگی نگی یادم میادها، ولی همچین شفاف نیست، دم دمای ظهر رسیدیم به شهرستان جوین شهر نقاب و همینطور قدم قدم زنان دنبال یه قنادی تا یه بستنی سنتی از این سه گوش ها برای خودم و مهمونم که الان همسفرم بود، بخرم چندتا رو رفتیم ولی انگار که آب شده این جور بستنی ها و رفته تو زمین، خلاصه رفتیم تو قنادی جُوین و ایشون که انگار سال هاست مارو میشناخت برامون بستنی و آبمیوه و باقلوا اورد که انصافا بعد اون نیم چُرت ها الحق میچسبید، خوردیم و خداحافظی و بسمت بجنورد روونه، راسیتش دوستمون ریچارد(همون سجاد) که از مشهد اومده بود تو بجنورد یک لنگ درهوا منتظر ما و ما هنوز اقلا سه ساعت دیگه راه داشتیم، بعد از هیچهایک چندتا ماشین از آشپز و دامپزشک و دکترای علوم آزمایشگاهی و رد کردن گردنه اسفراین به بجنورد و اون هوای مشتی و اون طبیعت سرسبز و منتظر شدن در زیر زل آفتاب به بجنورد رسیدیم و اقای ریچارد رو برای اینکه نگه آقا این چه وعضشه به آغوش کشیدیم و از اونجا که تقریبا دو ساعتی از ظهر گذشته بود و هممون هله هوله خورده بودیم و یه جورایی گرسنه شکم پر بودیم، رفتمو مثل همیشه که دنبال غذاهای محلی هر منطقه هستم مقداری پنیر خاص همون منطقه و خیار و گوجه و یه ناهار متمایل به عصرونه زدیم تا جون بگیریم و بعد از ورانداز مسیر و برنامه ها پیاده و قدم زنان در بجنورد که همشون به اتفاق به پاریس کوچولو میشناسنش بسمت عمارت مفخم و آیینه خانه رفتیم، انصافا مردمون شادی داره این بجنورد، همه شاد و خوشحال و خندون
رسیدیم به عمارت مفخم ولی از شانس ما به جهت پنج دقیقه دیر رسیدنمون با در بسته مواجه شدیم، اما از اونجا که ما هیچهایکریم و همیشه معتقدیم یه راهی وجود داره و یه آلمانی هم همراهمون بود، سرباز جلو در که فقط یه هفته از خدمتش مونده بود گفت حالا بیا برو با افسر شبمون صحبت کن، خدا رو چه دیدی، شاید شد، ماهم رفتیم و باز ایشون گفتن که نه نمیشه چون پلمپ کردیم اما میتونید نمای بیرونیشو یه بازدیدی کنید که همینطور که داشتیم محوطه بیرون رو میگشتیم با یه اسکلت مواجه شدیم که بعد از خوندن اطلاعات راجع بهش فهمیدم که ای دل غافل این همونه که تو محوطه باستانی چلو که قبلا رفته بودم به بازدیدش کشف شده بود و انتقالش داده بودن، تو همین فکرا بودم که یهو جناب افسر شب چندتا چای اورد که اصن مارو حالی به هولی کرد( یه ضرب المثل داریم که میگه؛ ما چای رو نمیخوریم برا رنگش، بلکه میخوریم برا خاطر قندش) نشستیم بهمراه دوستان به خوردن چای بهمراه قند زیاد( این تیکش بداموزی داره، برا کوچولوترا نخونینش) با مجوز دوباره افسر شب به آینه خونه که در طرف دیگر خیابون بود رفتیم که خب به راحتی میشد اثر قاجارُ اونجاها دید( زرد رنگ قجری) بعد از دیدن نمای بیرون این یکی ساختمون بسمت پارک آفرینش روانه شدیم و در راه چندتا دوست خوب هم پیدا کردیم که ما رو تا پارک همراهی کردند که خیلی مهربون بودند و از غذاهای محلی بجنورد برامون گفتند، حتی قرار رو بر این گذاشتیم تا فردا ظهر بریم سمت باباامان و اونجا به خوردن قُروتو بپردازیم که آخر شب بعد از شور و مشورت با ریچ و میرکو به این نتیجه رسیدیم که بهتره به مسیرمون ادامه بدیم چون مسیر و مقصد نهایی ما قبرستان خالد نبی بود