کتاب رو یکی از دوستانم، ساعت 11 شب قبل از عید سال 99 تو اوضاع کرونایی بهم داد، قبلش برام ازش یه چیزایی گفته بود. کتاب اثر ژوزه ساراموگو و ترجمه مهدی غبرائی هست. شروع کردم به خوندن، اما رمان خیلی ازم زمان برد، در حدی که بینش سه تا کتاب خوندم.
کتاب راجع به یه شهره، که آدم ها توش کور میشن، البته نه کوری ای که سیاهی حاصل بشه، بلکه کوری که سفیدی مطلقه، داستان راجع به مبتلا شدن آدم ها و روند قرنطینه و خلاصی از قرنطینه و روزهای بعد از اون و دست و پنجه نرم کردن آدم ها با کوری و فرار از مرگ در کوری هست.
شاید بگید همه که کور بودن پس کی داستان رو تعریف میکنه؟ همسر چشم پزشک تنها فردی هست که بر خلاف همه دچار این کوری نمیشه و داستان یه جورایی از زبون اونه. داستان یه روند کند داره و کلی به توضیح و تفسیر وقایع میپردازه، کار قشنگی که نویسنده میکنه، کتاب رو از اسامی خالی میکنه و بازیگران رمان به این نام ها شناخته میشند مرد کور اولی همسر مرد کور اولی دزد سگ اشک لیس پزشک پسر بچه لوچ
در نهایت بر عکس اون همه توضیح و تفسیر اتفاقاتی که میوفته در روند داستان، پایان یکباره ای داره، البته همونطور که شروع یکباره ای هم داره.
عالی بود ،فوق العاده ای???
عزیزمی
جالب بود ، شاید به زودی بخونمش !
خواستن، توانستن