امروز در راه رفتن به شرکت به این فکر کردم که باید یه پیراهن بخرم چرا که پیرهنمو خیلی وقته که دارم.
بهتره بدونیم داستان پیراهنم چی بوده؟
اواسط سال ۹۲ برای اولین روز کاری رفتم سرکار در تهران
اون سال ها
سلیقه ای نداشتم
با جمعی از دوستان رفتیم باب همایون
تا اولین کت و شلوار عمرم
و یه پیراهن بخریم
منم که تازه آموزشی رو تموم کرده بودم
شدیداً لاغر بودم
۱۸۰ سانت استخون با روکشی از پوست سبزه که دوتا چشم اون بالاش ورقلمبیده بود
از یه ور دستا بلند و از طرف دیگه
دور کمر کوچیک
بعد کلی چرخیدن
بالاخره در آخرین فروشگاه موفق به خرید شدیم
یه پیرهن آبی چهارخونه ریز
یه کت تکِ طوسی چهارخونه ریز
و یه شلوار پارچه ای راه راه قهوه ای
دیگه خودت تصور کن
اینا رو تنِ دیوید بکهام بکنی، که شلوار پارچه ای رو با کفش کتونی میپوشه ،کلی ازش تعریف میکنن،
اقبال عمومی ازش برمیگرده،
چه برسه به تن استخونی و نزار من.
که طفلی لباس ها ، به جا پوشوندن، زار میزدن تو تن
بهرحال چاره چه بود
فردای اون روز به تن کردمشون و داستان رفاقت ما تا همین امروز در اواسط سال ۹۹ ادامه داشت
امروز پیراهنم به صندلی گیر کرد و فرسنگ ها ، به اندازه تمام روزهای سخت و شیرینی که در کنارم بود، یا شایدم گذر این فکر که باید عوض شه، بدون لحاظ قرار دادن همه اون خاطرات، تکه پاره شد.
شاید من دیگه اون لباس رو نپوشم، ولی خاطرات خوشی رو که باهاش ساختم رو هیچ وقت فراموش نمیکنم
بنظرم آدم باید حواسش به همه چیز و همه کس باشه، تا دلی نشکنه، که اگه شکست، دیگه راه برگشتی نیست