برگ-رضاعسکری

سخنی با دردم

تو در خود حس میکنم
دیر زمانیست که اینجایی
اندک زمانیست که مرا فرصت باقیست
از آن دم که تو را حس کردم
بر خویش دویدم
که چرا من آیا؟
ته این راه کجاست؟
و جهانی که حسرت چشیدن ماندست مرا
نه جهانی
که درختی!
تک درختی!
که ندیدم آن را
و نگاهی بر برگ
که برقصد در باد
بلبلی آوازخوان
بگذرد از آنجا
زیر آن سایه ناز
بروم بر بالا
بگذرم از حالا

حال اینک چه کنم؟
که مرا راهی نیست

هی
که نشد بسیارها

همه ی من از تو
تو که بسیار نگار از یار ستاندی
ره صد ساله بر من، یک شبه می پیمایی؟
به خیالت که مرا باکی هست؟

چه کردم بر تو؟
که تو بر من غیظی؟

باشد، تو بگیر دستم را

نه!
تو خودت پیش برو
بدوم از پی ات
که مرا باکی نیست.

در حالی که دارم آهنگ های لاندن گرامر رو گوش میدم، و ساعت تقریبا نزدیک های نیمه شبه و از درد عجیبی که بر من مستولی شده، به خودم میپیچم. دست به قلم میبرم تا مکالمات خودم با دردی که مرا از بین میبرد به برگه بیاورم.

داستان این دلنوشته