میخوایم بریم به سمت خالد نبی ، در مسیر معبد اسپاخو رو داریم. صبح بعد از خوردن یه املت دلچسب حول و حوش ساعت 10 کوله هارو باز زدیم و به توسط یک ماشین خودمون رو به پلیس راه، که جزو بهترین جاها برای هیچ هایک هست، رسوندیم، و پس از صحبت و رد کردن چندین و چند ماشین، چون خب سه نفری یه مقدار سخت ترِ هیچهایک، بالاخره یه پراید نگه داشت و تنها چیزی که بعد از گذشتن این چند وقت تا نوشتن سفرنامه به خاطرم میاد، آهنگای خیلی دلچسبش بود، هرکدوم از قبلی بهتر و خاطره یادآورتر، خودمون رو با این ماشین از داخل یه عالمه کوه و کمر که همش زیر کشت دیمِ گندم بود و یه جاهایی که کِشتی انجام نشده بود، پر بود از گل های قرمز که الحق چشم اندازی زیبا ایجاد کرده بود، عبور دادیم تا به اول اشخانه که مثل اینکه پنج شنبه بازاری بود رسیدیم، یه چرخی زدیم و یسری از میوه های تازه و آبدار خرید کردیم
لب جاده وایستادیم که این بار هم یه پراید دیگه برامون نگه داشت، با این تفاوت که ایشان جناب سرکاری بودند و بعد از اینکه فهمیدن ما قراره بریم معبد اسپاخو و یک خارجی مهمونمون هست، با وجود اینکه مسیرش نبود و حدود 70 کیلومتر اونطرف تر بود، زحمت کشید و مارو تا اونجا رسوند البته کلی هم هدیه به میرکو داد از سی دی و کتاب گرفته تا خیار و گوجه، تازه وقتی رسیدیم اونجا،متولی مسجدی که اونجا بود و سقفش کامل از چوب بود و حدود 40 سالی از عمرش میگذشت، بهمراه خانوم های دیگه روستا در حال غبار روبی از مسجد و شستن فرش ها بودن که جناب سرکار محترم بهشان به زبون کردی کرمانژی گفت که فک کنم اینا مهمونن و بهشون ناهار بدید، بعد از خداحافظی با جناب سرکار محترم و گذر از بین خانوم های جهادگر شستشوی فرش ها، و یک شیب کم بالاخره به معبد که به نام های آتشکده و کلیسای اسپاخو هم میشناسنش رسیدیم، اندکی در یکی از درگاه هاش که مشرف بود به دشت و باد خنکی تو اون گرما به کلّمون میخورد، نشستیم
بعد از خنک شدن پا شدیم و یه چرخی دور و بر معبد اسپاخو زدیم و بسمت روستا رفتیم و تو سایه مسجد نشستیم به خوردن چای که فردی مسن اما معلوم بود که ادم کار درستیه بسر رسید و مارو با اصرار زیاد به خونش برای صرف ناهار برد، معلوم شد که ایشان حدود 28 سال شورای روستا و دهیار آن و تا همین اواخر هم متولی مسجد بوده، از کارهایی که برای روستا کرده بود و در نهایت گفت مدت یکسال هست که اقدام به گرفتن نوشته ای از بازدید کنندگان مخصوصا خارجی ها جهت ارائه به سازمان مربوطه می نماید، تا بودجه ای به این معبد اختصاص یابد و ایرادات آن رفع شود که ایده ای خوب به نظر میومد و ناگفته نباشد بعد از این ماجرا من هم برای روستایمان همین روند رو در پیش گرفتم و بعنوان اولین نفرها شروع به گرفتن دستخط یا به قول خارجیا رفرنس راجع به روستامون از همین میرکو و مالو(هنوز بهمون نپیوسته) گرفتم، بعد از نوشتن دستخطی برای شورای محترم اسپاخو و خوردن ناهار که خیلی خوشمزه بود، وسایل رو برداشتیم و پیاده از داخل باغ ها و باز هم کنار معبد اسپاخو،بسمت جاده اصلی راه افتادیم، هوا یکم داغ بود هنوز، اینجا بودیم که سه نفری دست رو به آسمون برداشتیم و همگی از خدایمان یه خواسته واحد داشتیم؛ یک نیسان آبی. هنوز چیزی نگذشته بود که یه نیسان آبی از اون بالاها معلوم شد و ما بودیم که کلی حال کردیم، ماشین که نزدیک تر شد، دیدیم راننده خانوم هستش اینجا بود که جمله پشت یه ماشین نیسان به یادم اومد که میگفت؛(با عرض پوزش از جامعه بانوان)
“همه از من میترسن و من از راننده زن”
گفتیم آخ جون الان دوتاشو باهم داریم، وقتو تلف نکردیم و پریدیم پشت نیسان و خانوم راننده هم که انگار که راننده فرمول یک بود آنچنان آرتیستی روند ماشین رو که دیگه فک کنم اون جمله به یادم نیاد، دستش درد نکنه مارو تا لب جاده رسوند و حیف شد که بدجایی بود برای نگه داشتن ماشین ها، هرچه معطل شدیم دیدیم نه مث اینکه قرار نیست برایمان نگه دارد که یه دفعه یادم افتاد که ای دل غافل من که کلی دوست دارم تو روستای قره بیل که سفر کرده بودم به اونجا برای جشنواره لاله های واژگون، یه ماشین نگه داشت و من تنهایی رفتمو، دوستان رو اونجا تنها گذشتم به امید رسوندن خودم به قره بیل و فرستادن کسی به دنبال دوستان، رسیدم و با دوتا از جوونای روستا صحبت کردم و رفتن و میرکو رو اوردن و میخواستم دومین نفر رو بفرستم که سجاد زنگ زد که من سوار شدم و من هم بهش گفتم که اول روستا پیاده شو، ما در حال صحبت با چهارتا شهروند عراقی بودیم که برای زیارت اومده بودند مشهد و الان در راه برگشت بودند که یهو دیدم سجاد پشت وانت عینهو جت رد شد، هرچی دست تکون دادم متوجه نشد و سریع بهش زنگ زدم و اون جلوی پاسگاه پلیس انتظامی پیاده شد و بما گفت بریم اونجا چون مثل اینکه یکسری سوال داشتند راجع به مهمون خارجیمون، ما رسیدیم و میرکو بجهت خارجی بودنش نمیشد که بیاد داخل و همون بیرون یه صندلی بهش دادند و یه لیوان چای و ما رفتیم داخل و یکسری سوال راجع به اینکه از کجا اومدین و به کجا دارید میرید جهت امنیت بیشتر مهمون خارجیمون، پس از پاسخ به سوالات و کپی گرفتن از پاسپورت و کارت ملی من، با خوشامدگویی دوستان به ادامه مسیر پرداختیم ولی چون بدجایی بود یه اتوبوس برامون نگه داشت و ما زمان رو نکُشتیم و سوار شدیم و از قرار نفری پنج تومن مارو تا جاده منتهی به کلاله برد و ماهم با عوض کردن یک ماشین دیگه به کلاله رسیدیم و بعد از پرسش گفتن برو تو سه تا پارک یکی ساحلی که پشه زیاد داشت و نمیشد خوابید و دیگری هم که شهرداری بود و بیرون از شهر اما گزینه پارک امام حسین خیلی بهتر بود چون داخل شهر بود و خبری از اون پشه ها هم نبود، خودمون رو پیاده به اونجا رسوندیم و دوستم مسعود که هم باهماهنگی قبلی از شاهرود اومده بود اونجا رو دیدیم و قرار شد یه جا پیدا کنیم برا اتراق کردن که یه جمع چهارنفری اون نزدیک بودند و من رفتم پیششون و جوری شد که باقی دوستان هم اومدن و به ما ملحق شدند و یه جمع ده دوازده نفری شدیم آقای شاه محمد که معلم بود و به شامو میشناختنش برامون از جشنواره های مختوم قلی و جشنواره زیبای اسب ترکمن، آداب رسومشون و خاطراتش گفت و اتفاقا آقا فرهاد هم که تو رشته ی تیراندازی به اهداف پروازی عضو تیم ملی بود هم اونجا بود و خیلی ناراحت از اینکه نتونسته بود سهمیه المپیک ریو رو در رشته تیراندازی به اهداف پروازی کسب کنه و یا خواهر زاده ریسس فست فود برگرکینگ انگلستان و کلی دیگر از دوستان، بهرحال زحمت کشیدند و برامون شام هم اوردند و جای شما خالی شام هم خوردیم و موقع خداحافظی بود که بارون گرفت و باز آقا فرهاد و شامو لطف کردند و مارو بردند خونه ویلاییشون تو یه روستا بنام قره خوجه و کلید رو بما دادند و خودشون رفتند و گفتند که صبح میان دنبالمون.