داستان یک روز آخر تابستان

اول دبیرستان یا شاید سوم راهنمایی بودم، دقیق سنم خاطرم نیست، پشت لبم کُرکی شده بود و بگی نگی صدام داشت دو رگه میشد
یه صبح کله سحر آخرای تابستون، با پدرم به همراه چندتا از بره های نری که بهار از مادراشون برای فروش جدا کرده بودیم و الان دنبه هاشون سنگین شده بود و زیر پوستشون از رسیدگی خوب و خوردن دو لپی دونه های جو و علف های تابستونی، آب دویده بود، به میدون بار گوسفند سبزوار رفتیم. 
بزارید یکم از ماشینمون بگم،  یه ماشین مزدا ۱۶۰۰ نوک مدادی زوار درفته که این رنگ رو فقط ما تو سندش خوندیم در حالی که باید میزدن، زنگ زده

من هر موقع، حتی الان توی ماشین می‌شینم و میبینم ماشین ها در حرکت جز صدای باد صدای دیگه ای ندارن، انگشت به دهان میمونم، ماشین قبلتر از این مزدا، یه لندروور زرد بود که اونم از لحاظ صدا، در اوج آسمون ها بود، یعنی وقتی توی ماشین مینشستی، صدا به صدا نمی‌رسید، گویی که وسط میدون جنگ و دعوا بودی، در این حد که بعضی موقع ها یکی دوتا مشت و شپاتی هم در کنار تکون های شدید ماشین از سایر سرنشینان نوش جان میکردی، جالب اینجا بود که تمام سرنشینان گویی خودشون راننده بودن و با چنان دقتی غرق جاده و دست اندازها میشدند که اگه اون وسط یه شپاتی هم به صورت بغلی میزدن اصلا متوجه نمیشدن.در نهایت هم پس از توقف های بسیار، سر جوش آوردن و پیچ باز شدن و صد تا ایراد دیگه، بصورت کاملا آش و لاش به مقصد میرسیدیم و تا پیاده میشدیم همگی با صدای آخ هی ...عجب ماشین خوبیه،‌ از ماشین تعریف میکردیم چون فقط از تراکتور سریعتر بود. 
نشانه گر کیلومتر هم که دیگه در یک بازه ۴۰ تایی در حرکت بود، و برای محاسبه سرعت، بیشینه و کمینه رو باهم جمع میکردیم و تقسیم بر دو، تا سرعت لحظه ای رو بدست بیاریم. و از همونجا بود که من به فیزیک علاقه مند شدم.
یه همچین چیزایی (عکس از اینترنت)
بهرحال رفتیم میدون بار، سر سرُ، پا پا، شلوغ، پر از گوسفندهای زبون بسته ای که توی راهروهای فلزی منتهی به باسکول با صدای وَر وَر در حرکت اند و آدم ها دست به کمرشون میزنندُ، دمبه هاشون رو میدن بالا و دندوناشون رو نگاه میکنند و خلاصه هتک حرمت هایی که بهشون نمیکنند;
این پیره و این خلّیه و این مریضه و دندوناش هم که ریخته و این دیگه نمیزاد و صد تا عیب و ایراد که به هر قیمتی دوزار کمتر پول بابتشون بدن.
خوشبختانه گوسفند های پدرم رو همون اول، مسئول یکی از حجره ها که سالهاست با پدرم کار می‌کنه، با قیمت خوب براش میفروشه.
(عکس از اینترنت)
گوسفندهارو میفروشیم و از میدون بار می‌زنیم بیرون، مسیر رسیدن رو من خواب بودم، در برگشت اما بیدارم، مسیر از کنار چادر کولی ها و دوره گرد هایی که به اصطلاح بهشون غرشمار هم میگن میگذره، میاد و به جاده مشهد میرسه، از کنار یخدانهای بزرگ سبزوار میگذریم، مخروبه ای شدن، ولی معلوم بوده در تابستان های نه چندان دور، اثباب چشیدن لذت سرمای زمستونِ وسط چله تابستون خیلی ها بوده، (الحق که چه راهکارهایی که انسان ها برای زندگی ابداع کردند).

 

یخدان های سبزوار ( اول جاده تهران-مشهد) (عکس از اینترنت)
از توی بزرگراه میندازیم توی بلوار میایم بالا ، نرسیده به فلکه سی هزار متری، می‌زنیم کنار، پدرم میگه بیا پایین، بریم یه صبحونه ای بزنیم، هنوز خوشحاله از فروش گوسفنداش، هی تعریف می‌کنه که دیدی مالهای مارو، دیدی روی هوا بردنشون و از این دست تعریفها. 
بنظرم بیشتر خوشحاله از اینکه آدمی بوده که مال خوب فروخته و دوز و کلک سوار نکرده، مزد زحماتش رو هم گرفته، هرچند کم و به اندازه تعریف مرد حجره دار.

میریم توی مغازه، بابام میگه ۶ سیخ جیگر بزن، انگار زمان به جلو می‌پره، گویی جیگر همون گوسفندهاییه که یه ساعت پیشتر، فروخته بودیم.
 بابام میگه بخور پسرم، بخور که بریم کار داریم، به زور یکی دو لقمه ای رو با نوشابه میدم پایین، البته چون کلا آدم صبحانه نخوری ام. اون زمان عقلم نمی‌رسید که گوشت و خون و زندگی و جان و این داستان هارو.
بابام دسته اسکناسی که صبح از میدون بار گرفته بود رو به زحمت از جیب قلمبه شدش، کشید بیرون، یه اسکناس هزاری هم این وسط گفت جِررر و پاره شد، صاحب مغازه سریع چسب رو آورد رو پیشخوون و گفت همون رو بده حاجی، چسبش میزنم ، عیب نداره، (اینجا بگم که هزاری یه زمانی ارج‌ و قربی داشت)
یه عالمه پول هم توی کیف دستیش گذاشته بود که ببریم بانک و بخوابونیم به حساب که یه وقت دزد ازمون نزنه، آخه همیشه داستان های زیادی وجود داشت که اونجا دزدهای ماهری داره که پول آدم ها رو به آنی میزنند، یه بانک ملی دور فلکه سی هزار متری بود، پدرم گفت تو بشین توی ماشین و درو قفل کن، تا من اینارو بریزم به حساب و بیام، 
پدرم رفت و منم مثل همیشه شروع کردم به گشتن توی ماشین، زیر صندلی، توی داشبورد، لای صندلی ، تا اینکه بالاخره تو قسمت چرمی کنار دنده پیداش کردم
یه دونه تخمه آفتابگردون
تو نمیدونی چه لذتی داره خوردن همچین چیزی، دونه ای که کامل خشک شده، که از زمستون یا نهایت سیزده بدر اونجاست، هم‌مزه سیزده بدر میده و هم مزه برف زمستون، گذاشتمش توی دهنم و از اینور به اونور دهن پاسکاریش کردم، حیفم میومد بخورمش.
اگه یکی دیگه پیدا نکنم چی، دوباره شروع کردم به گشتن، هنوز تخمه تو دهنمه و دیگه داره رطوبت به مغز دونه میرسه، یهو یه دونه دیگه زیر صندلی پیدا میکنم.
چِرِِق، به به عجب مزه ای دیگه نرفتم برای گشتنِ بیشتر، اینبار دونه بعدی رو بی درنگ انداختم بالا، مهلتش ندادم، چِرِق. آخ هی این یکی بیشتر هم مزه داد.
هنوز پدرم نرسیده بود، گفتم تا ماشین تکون نمیخوره و آفتاب هم سر صبحی دست نوازش گرش رو به جای دست پس گردنی زن ظهرش به سر ما میکشه، یه قیلوله ای بکنم، دراز کشیدم، سرم به بالا بود، ذرات ریز گرد و خاک توی نور درز کرده از گوشه شیشه خاکی و خولی ماشین چون بچه های خردسال روی لحاف و تشک های خونه مادربزرگ بالا و پایین میپریدند و کله معلق میزدند.
گُرُمپ گُرُمپ گُرُمپ 
پدرم بعد از تلاش های بسیار برای بیدار کردنم، با مشت افتاده بود به جون ماشین، بیدار شدم، گیج و مبهوت! من کجام؟ این صداها چیه؟ که نگاهم به پدرم افتاد که میگفت زبونه قفل در رو باز کن.
خیابون بیهقی به سمت خیابون باغ ملی رو تا بازار با سعی من در تمیز کردن صورتم از آب دهن خشک شده کنار لبم طی شد.
رسیدیم اول بازار سرپوشیده، ساعت به زور 10 میشد، از پله ها رفتیم پایین، وارد راهروی اصلی بازار شدیم، از کنار جوراب فروشی و پارچه فروشی گذشتیم، بوی نویی سفره های مرد حجره دار در میان عطر زردچوبه و دارچین مرد عطاری از هر طرف میومد. 

 

بازار سرگوشیده سبزوار (عکس از ایرنا)
یهو یه صدایی گفت، حاجی لباس نمیخوای، قیمت خوب دارم، مفت، بیا داخل، بیا داخل یه نگاهی بنداز...
اومدم که برم داخل، گویی مسخ فروشنده شده بودم، پدرم یه نگاهی به من انداخت و گفت کجا؟ دنبالم بیا، در گذر از اصرارهای مرد لباس فروش زمزمه پدرم زیر لب شنیده میشد؛
مشک آن است که ببوید، نه آن که عطار بگوید...
غرق در حرف پدرم بودم که چند تا حجره جلوتر، نزدیک های تهه بازار، بعد از گذر از فرش فروشی ها و لاک فروشی ها، پدرم وارد مغازه لباس فروشی دیگه ای شد، منم پشت سرش وارد شدم، پدرم رو به مرد میانسال لباس فروش کرد و گفت، ببین پسرم چی میخواد؟
جاااان؟ درست میشنیدم؟  لباس؟ حق انتخاب؟ این اولین بار نبود که برای فروش گوسفند به سبزوار میومدیم، تا الان از این رسم ها نداشتیم؟
گویی از یک سنی به بعد تازه تو حق انتخاب پیدا میکنی یا شاید پدرم از زیر بار مسئولیت سفارش مادرم که "دم مدرسه هاس یه لباسی براش بخر"، خواست در بره، اما هر چه بود من وسط انتخاب کردن بودم.
به خودم جنبیدم و به سان یک آدم هفت خطه، سینه رو صاف کردم و گفتم؛
یه شلوار شیش جیب میخوام. کتان باشه لطفا (اون زمان شلوار شیش جیب خیلی مد بود) 
فروشنده یه شلوار از توی قفسه کشید بیرون، یهو هل شدم، بدون پرو کردن گفتم، همینه، هرچی مرد کاسب اصرار کرد که بپوش! از شرم بود یا خجالت، از ذوق بود یا خوشحالی، امون ندادم، گفتم پیراهن هم میخوام، یه پیراهن چارخونه ریز، از اونا که اتو نمیخوادُ شق و رق وایمیسه، بازم طاقت نیاوردم، اولین پیراهنی رو که دیدم پسندیدم، اونجا دنبال طرح و رنگ و خط و نشون نبودم، یه چیزی گفته بودم که گفته باشم، مهمتر اما حق انتخابم بود.
فروشنده لباس ها رو توی یه پلاستیک دسته دار گذاشت، خیز انداختم و از کمر پلاستیک گرفتم، آنچنان سفت گرفته بودمشون که دستم شروع کرده بود به عرق کردن، من اما کوتاه نمیومدم، تا ساعت های 12 به خرید کردن پدرم گذشت، اما من فقط خودم رو توی لباس هام تصور میکردم، هر از چندی یکی دو پارچه از خریدهای پدرم رو هم حمل میکردم اما اونی که بیشتر بهش حواسم بود، مشمبای لباس هام بود. مشمبایی که توش نه لباس، بلکه تجربه شیرین اولین انتخاب بود.
تو مسیر برگشت پدرم چیزی نمیگفت یا شایدم من متوجه نبودم، اما خاطرمه که اونم ذوق داشت، ذوقی از ذوق من یا هرچه بود، روز شیرینی بود، هر چند بعد از رسیدن به روستا اولین کار پوشیدن لباسهام و متوجه شدن این نکته بود که کمر شلوار تنگ و پاچه ها گشاد و اندازه آستین لباس کوتاه بود، اما هر چه بود، الان تمام سرزنش ها و مسخره شدن ها بابت اون لباس ها از یادم رفته، اما رنگ و طرح و تار و پود اون لباس ها هیچ وقت از خاطرم بیرون نخواهد رفت.

 

پانوشت:

شپاتی به سیلی گفته میشه


۵ دیدگاه برای “داستان یک روز آخر تابستان

  1. علي میگوید:

    سلام رضا جان. به نظر من زیبا و روان نوشته بودی خودم را در آن موقعیت حس میکردم. شما اصولأ به دلیل شخصیت مستحکمی که داری هر کاری را انجام بدی موفق خواهی بود

  2. دنیا میگوید:

    بقدری جالب و دلنشین بود که کاملا میشد داستان رو با تمام صحنه ها براحتی تجسم کرد و به تصویر کشوند.

ارسال دیدگاه بسته شده است.