امروز هم مثل همه ی روزهای دیگه خورشید از شرق طلوع کرد اما یه تفاوت ویژه برای من داشت، مدتها بود که دنبال این بودم بتونم در یک برنامه داوطلبانه و خیرخواهانه در تهران شرکت کنم.
آره! امروز اون روز بود. چند روز قبل به واسطه دوستم حسین و پیج اینستاگرام ایران والنتیرینگ با یک گروه آشنا شدم.
قرار شد جمعه ساعت ۱۰ صبح بعد از بار زدن یک سری بستههای مواد غذایی، بریم به سمت یک روستا، و یکسری خانواده های کم برخوردار،
در مسیر رفتن به روستا این موضوع از ذهنم می گذشت که حالا میشه فهمید که چرا هنوز یکسری چیزها سرپاست!
چون هنوز دوست داشتن ادامه داره، هنوز کمک کردن ادامه داره، هنوز یه سری آدم هستند که از وقتشون، از توانشون، از انرژی شون می زنند، آستین بالا میکشند و بی منت و چشم داشت و بصورت داوطلبانه به یه سری مناطق میرند و مهربونی رو پخش میکنند.
رسیدیم روستا، روستا که چه عرض کنم کلاً سه تا کوچه با ۳۵ خانوار جمعیت.
جالب اینجا بود که درسته که همشون در تامین نیازهای اولیه اشون مونده بودند، اما زندگی اونجا جریان داشت، فرش میشستند، چند نفری باهم به اختلاط نشسته بودند، بچه ها خنده کنان مشغول بازی بودند، مگر معنی زندگی در جریان بودنش نیست. کاش یادمون نره، زندگی هنوز قشنگیاشو داره.
ماشین هارو کنار زدیم و بچه ها دست به کار شدند.
یه سریا رفتن با بچه ها بازی کنند، یه سریا بستهها را برداشتند و رفتند تک تک در خونه ها رو در زدند، بهشون بستهها را دادند جالب اینجا بود که با وجود اینکه قشنگ میشد نداری رو در زندگی هاشون دید، ولی کاملاً مُبادی آداب بودند، منتظر میموندند تا خودمون به سمت خونشون بریم و بسته هارو بهشون بدیم.
به یه سری روستاهای دیگر هم سر زدیم و به تعدادی از خانواده های نیازمند دیگه هم کمک کردیم.
در آخر کاری که میشه کرد اینه که دعا کرد، دعا کرد که خدایا کمکشون کن تا از این موقعیت و از این شرایط رها بشن و زندگی بهتری سراغشون بیاد، ذهنشون باز تر بشه و نمیشه گفت روزی بیاد که هیچ انسان نیازمندی نباشه، چون لازمه زندگی ماشینی، زندگی صنعتی، متاسفانه هم چنین اتفاقاتی هست و خواهد بود ولی. اقلا نیازمند به تامین نیازهای اساسیشون نباشند.
در نهایت هم همه به اتفاق رفتیم یه سری به برج طغرل زدیم.