روی مبل معلقی که سه سالی ازش دور بودم نشسته ام و در هوا سر میخورم، ۱۹ اسفند است و دو روزه که پشت هم داره بارون میباره، با اینکه بوی عید رو میشه حس کرد، اما سردی هوا باعث شده تا هر از چند گاهی، کف پای راستم رو، روی شوفاژ داغ اتاق بذارم، گزگز ناشی از سوختن رو دوست دارم، هرچند نمیشه زیاد این کار رو انجام داد، از بیرون صدای آب زیر لاستیکهای ماشین ها درگذر میاد، هر از چندی صدای کلاغی، و صدای مدام قریچ و قریچ مبل، شیشه نسبتا کثیف شده، یک سالی هست که مدام به این فکر میکنم که تمیزش کنم، اما هربار میگم، باز کثیف میشه.
بیرون خونه، پشت پنجره درخت چنار بزرگی که الان داره تلاش میکنه از خواب زمستونی در بیاد هست، دیروز کلاغی رو دیدم که اومد و یکی از شاخه هاش رو بعد کلی کلنجار رفتن کند و با خودش برای ترمیم یا ساخت لونه اش برد.
صفحه ی ۱۳۸ کتابم، از مصیبت های مسیرهای دوچرخه سواری میگه، ذهنم میپره به مسیری که با سیامک رکاب زدم، سرعت بالای ماشین های در گذر از کنارمون، متلکهای گاه و بی گاه، نبودن مسیر مناسبی برای این جور ماجراجوییها،
به ۲۵ اسفند میپرم، دیشب خوابهای وحشتناکی دیدم، جوری که در خواب داد زدم و از صدای داد زدن خودم بیدار شدم، هر از چندی اینطور میشود مخصوصا وقتی که از ۹ شب به رختخواب میروم، الان ساعت ۷ صبح است، نگاهم به ماسک آویزان بر شاخه درخت روبروی پنجره می افتد، حتما کار همسایه های بالایی بوده یا شایدم باد، از جایی دگر همراه خود آورده، امروز هم مثل آن روز صدای گاه و بی گاه رعد و برق بر آسمان طنین می اندازد، و کماکان صدای آب زیر لاستیک ماشین های درگذر به گوش میرسد، قصد کرده ام امروز کتاب از دو که حرف میزنم، از چه حرف میزنم هاروکی موراکامی رو بخونم، کتاب خواندنم هم داستانی دارد، لنگان لنگان و پیچ و تاب خوران، جوری که صفحات قبلی خوانده شده در خاطرم نیست، اما کتاب های در دست خواندنم را همه جا با خود میبرم، سفر،کوه،پای آن سایه سیب، و وقتی دوباره جلد کتاب رو در ویترین کتاب فروشی ای میبینم یا تبلیغش رو در اینترنت یا حتی اسمش رو از دوستانم میشنوم ، این مزه سیب هست که به زیر زبونم جاری میشه یا حتی نسیم خنک کوهستان.
در ۱۶ سالگی جلوی آینه لخت شد و بدن خود را تماما وارسی کرد، به بیست و دو مورد عیب و نقص در اندام های ظاهری خود رسید، چقدر همه چیز آشناست، یادم می آید، من هم روزی چنین کردم، موهای کم پشت، انحراف بینی، دندان های کج و کوله، غده ی معده... و من هم کلی از این دست ایرادات در خودم یافتم، و جالب اینکه زمان رنگ تمام این موضوعات را کم تر کرد، بعدها که به گذشته نگاه می اندازی و آنچه از قدیم داری بر ذهن جاری میکنی، تازه متوجه میشوی که چه ذهن ناآگاهی داشتی
شامگاه ۲۷ اسفند است و ریسه رنگی در گوشه ای از اتاق چشمک میزند، پیش از این، پیش مدیرم در شرکت قبلی بودم و حال و احوال پرسی نوروزی داشتیم، دم رفتن سیگاری تعارف کرد، میدانی که، پس زدن دست رییس گناهیست بس نابخشودنی، بنظرم سیگار هم باید تانن داشته باشد، امروز داشتم رابطه بین بوی چای و حالت تهوع رو جستجو میکردم و این که چرا تا بوی چای به مشامم میرسد، حالی به هولی میشوم، چون الان هم همان حال بمن دست داده، به روستا فکر میکنم، اندکی آرام میگیرم، اندکی استرس، همیشه اینطور بوده، دم عید، روستا، دید و بازدید، این بار اما من نیستم که به بالاخانه بروم و از دور نور چراغ ماشین های نزدیک شونده را ببینم و با شوق و ذوق و دوان دوان پله ها رو دوتا دوتا بیایم پایین و بگم دارن مهمونا میرسن، البته میشود جور دیگر هم دید، الآنم که با ماشین به روستا نزدیک میشوم و نور لامپ های روستا رو از دور میبینم هم همون حس ها در من زنده میشن، شاید روزی که عموهایم هم از شهر به روستا میومدن همین حس و حال را داشته که چه بسا بیشتر هم بوده، ذهن جهنده خوبی دارم، قرار بود از کتاب بگم و کتاب بر دست بگیرم، اما از همه چیز و همه کس گفتم الا کتاب، واقعیت این است که کتاب بالای سرم روی لبه تخت است، حتی چشمم بسمتش نمیرود، دستم که پیش کش، خودم را در فکر ورق زدن کتاب میبینم، اما درد دلم اجازه نمیدهد، عزمم را جزم میکنم و بدون نگاه کردن به پشت سر، دستم را دراز میکنم، گویی دنبال بهانه ای هستم، با خودم میگویم اگر دستم به کتاب نرسد، پس وقت خواندنش نیست، اما واقعیت چیز دیگریست، دستم به کتاب میخورد، اندکی تامل میکنم، دیگر نمیشود به خود دروغ گفت،کتاب را آرام آرام به سمت خودم میکشم، کتاب برعکس است، کاملا مشهود است که دنبال بهانه ای برای نخواندنم، در همین حین سحر زنگ میزند، دنبال کد ملی ام برای بیمه تور عید است، توری به جنوبگان ایران، قشم و هرمز و هنگام، بگذارید برگردیم به کتاب، وقت صحبت درباره آنها نیز میرسد، مینشینم و به جلد کتاب زل میزنم، مردی در حال دو، به صفحه نخوانده میرسم، همیشه گوشه نزدیک به آخرین کلمه خوانده را تا میزنم، درست نیست این رفتار با کتاب، ولی اصلا با نشانک کتاب رابطه خوبی برقرار نکردم،
"به همین جهت تا چهار سال طرف رقابت های سه گانه نرفتم"، شده شبیه داستان من، که تا چند روز سراغ کتاب نمیروم، و میرسم به "در ساعت ۹.۵۶ دقیقه سوت آغاز مسابقه به صدا در می آید"، و من از خواندن باز می ایستم، گوشه ی کتاب را تا میزنم و با خیالی مثلا آسوده که آری این هم از خواندن، کتاب را به جای قبلی خود، یعنی بالای تخت برمیگردانم.
عکس پشت جلد کتاب هم برای خودش عالمی دارد، نگاهی که گویی میگوید، مارو باش دلمون رو به کی خوش کردیم، ولی کوتاه نمی آیم و از کتاب دست میکشم.
فکر فردا ذهنم را آزاد نمیگذارد، پدر و مادری چشم به انتظار پسری که قرارست آرزوهای آن ها را زندگی کند، مادرم هر از چندی پشت تماس های تلفنی میگوید، ننه جان آرزوی آخر ما دیدن ازدواج و عروسی توست، این جور خیالمان راحت نیست و من هربار به شوخی میگویم برای اینکه بدانم آرزویی بردل داشته باشید و از پیشم نروید، ازدواج نمیکنم، مادر است دیگر، در اصل دارد از انتقال ژن خودش به نسل بعد مطمین میشود، به خودم میگویم چهارده نوه دارد، بنظرم به اندازه کافی برای خاطر جمعی از انتقال ژن، نوه دارد و نیازی به انتقال از سوی من نباشد، پدرم در این مورد چیزی نمیگوید، از غرورش است یا مرا خوب میشناسد که چه بد لجبازی هستم، خدا داند و بس، ولی خب میدانم که او نیز از این کار بسی شاد شود، آخر عکس خنده دلکشش را در میان حامد(خواهر زاده ام) و همسرش بر دیوار اتاق زده ام و هر بار مادرم به خنده میگوید، ببین پدرت چه خوشحال است، و پدرم در حالی که سینی چای جلویش است و بالشتی پشت کمرش گذاشته و سیخ را از بخاری که حالا گازی شده در میآورد و بر سنجاق تریاکش میزند، دود را آرومک از دهانش بیرون میدهد و زیر چشمی به عکس نگاه می اندازد، سریع نگاهش را می دزدد و سرگرم فروکردن سیخ با دقت در سوراخ تنگ بخاری گازی میشود، پدرم معتاد نیست، سنی از او گذشته، 78 سالی دارد، میگوید تریاک قوت زانوهایم شده، کلا سه چهار دودی میگیرد و بس، مصمم و خوش خنده و داستان گوی خوبیست، یکبار باید پای حرف هایش بشینی تا اوسنه ای (افسانه ای)، یا از دعوای خان و رعیتی، برآیت بگوید،
آدم فعالی بوده و هست، اولین دبیرستان را به روستا آورده، سی و اندی سال شورای ده بوده، خانه بهداشت، تلفن و کلی از این دست امکانات، اما حالا همه دغدغه اش شاید همین ازدواج من باشد، نمیدانم دوراهی سختیست، اما خوب از زیر بار در رفتن را بلدم، جو را به شوخی و خنده تغییر میدهم، بوسه ای بر پیشانی مادرم که در کناری دراز است میزنم اون نیز پا در سن گذاشته و میبینم که چندان حالی مثل سابق ندارد و میگویم، مادر تو نیت کن، به آنی عروسی به خانه میآورم، مادرم میگوید بیار خب، و من با ان شالله و امید به خدا هر بار سر و تهه قضیه را هم می آورم