من رضا عسکری هستم،
دم دمای اذان صبح با صدای قرآن خوندن پدرم از خواب بیدارم میشدم، بعدش میرفتم بغل پدرم و اون شروع میکرد به گفتن داستان های مختلف، از موش و گربه تا شغال دم کوله. خواهر بزرگتر از خودم که تخلصش رهاست، خیلی اهل هنره و علاقه وافری به نقاشی و گفتن شعر داره و من همیشه شنونده شعرهاش بودم و شاید همین موضوعات باعث شد که اندکی ذهنم در میان کلمات به پرواز در بیاد و با خودم بگم که منم میتونم.
در ادامه…
سال 88 برای اینکه خرج تحصیلم کم بشه رفتم دانشگاه صنعتی شاهرود و شروع به خوندن حسابداری کردم. سه چهار سالی در شاهرود بودم و زندگی در بیخبری مدام در حال گذر بود و من دلم رو به دلخوشی های کوچیک خوش کرده بودم.
کار و زندگی
به تهران کوچ کردم و به عنوان حسابدار توی یه شرکت استخدام شدم البته با پارتی، در کنارش اما افتادم دنبال علایقم، کوه، ورزش، لیدری و البته هر از چندی نوشتن، اوایل دوستانم بهم عکس میدادن و من روی عکس براشون شعر میگفتم، بعدتر دوری از روستا و زادگاهم و فشارهای زندگی در کلان شهر تهران باعث شد درون مایه شعرها به سمت روستا و خاطرات خوش اونجا سوق پیدا کنه.