اندکی بعد ماه طلوع کرد و تا به خود بجنبیم خودش را پشت قلعه ای از قلعه ها مخفی کرد، گویی برهنگی درون مایه اصلی این شهر است، شهری عاری، تهی و خالی.
در جایی ایستاده ایم که صدای سکوت را میشود شنید، بیابان غرق در خلا و شب با لشکری از وهم و تاریکی در حال طی مسیر و رساندن خود به کارزار است، گرگ و میش هم سپری میشود و اینک نه گرگی معلوم و نه میشی مشهود، که همه جا در سیطره لشکر سیاهیست.
گرداگرد هم، دور آتشی کم فروغ، نشسته ایم و به تنها سپرمان، شعله های آتش خیره شده ایم، کویر غرق در نیستی، و ما کماکان به دامان قُلدرم های آتش دلگرم، اینک باد سرد نیز به تسخیر لشکر سیاهی درآمده و در جبهه سیاهی تیر می اندازد، توان دور شدن از یاورمان، زبانه های آتش نیست.
ساعتی میگذرد، سر از لاک خود بر میداریم تا مگر از در صلح، برآییم. چرا که ما را تاب ادامه دادن نیست. نگاهی به سقف بالای سرمان می اندازیم، ستاره ها شروع میکنند به پدیدار شدن، مگر میشود در روشنایی روز چنین سقف ستاره بارانی را دید، خورشید به تنهایی می تازد بر آسمان روز و فرصت رخ نمایی را از هر آنچه در آسمان است می رباید، گویی کل این هستی فقط برای او زاده شده است و دیگران را مجالی برای زیستن نیست،
در دو راهی تردید مانده ایم، آسمان پر شده است از دانه های ریز و هریک در پی فرصتی برای عرض اندام و خودنمایی. خوب بلدند دل آدم را ببرند. به گمانم از پس این عشوه گریست که تاریکی، ترسناک است، آدمی از دل رفته خود میترسد. ساعت ها به تماشای ستاره ها میگذرد. سرما اما معلوم نیست این وسط چه کاره است و داستانش از چه قرار است، از چپ و از راست هجوم می آورد. با هرچه بسازیم، آبمان با این سرما در یک جوب نمیرود، ترک کارگزار کرده و خود را به گوشه ای میکشیم تا مگر خورشید در صبحگاهان با غرور و تعصب خود کاری دگر بکند.
لذت بردیم از سفر، دیده ها، شنیده ها، تجربیات، احساسات و توصیف قشنگ شما💫
سپاسگزارم از توجه شما