در میان ترس میلرزم بر خود روزگار در توهمی وهم آلود سپری میشود آینده ای در هاله ای از ابهام شبانگاهان، به خیال خام زیبارویان، به انتها میرسد صبحی دگر با سرزنشی بیشتر آغاز میشود و روزی که ندانم چگونه آخر شود پس تو در پس کدام پرده نهفته ای بیا و مرا تعمیدم دِه بیا و مرا برهان از این گناه تکراری بیا و مرا با خود به دور دستها ببر آنجا که باد، جوری دگر میوزد آنجا که خورشید از غرب میدمد آنجا که ثانیه به عقب میدود آنجا که سیب از درخت نمیروید به سرآغاز اولین خطا بیا و وامگذارم در این گناه
روی تختم دراز کشیده ام، روز چالشی ای بود، زودتر زدم بیرون و به این می اندیشم که چرا تمام این اتفاقات باید چنین رقم بخورد.
2 بهمن 1400
ساعت 1 شب – تهران