گنجنامه

گنج نامه!

گوشم به شنیدن عادت کرده بود و کلمات رو نیم جو، نیم جو متوجه میشدم و تازه فهمیده بودم که اسمم رضاست که یهو یه نفر، بهم گفت دایی
مدت ها برام سوال بود که خدایا مگه من رضا نبودم، دایی چیه، هرچی هم توضیح میدادن که آقا داستان از چه قراره، گوشم بدهکار نبود و خر خودش رو میروند. بالاخره به هر ضرب و زوری بود بهم فهموندن که حامد، بچه خواهرمه و شد همبازی دوران کودکی من، اما شستش خبردار نبود که من بر خلاف هیکل ریزه پیزم، چه آدم آب زیرکاهی هستم، اینجوری بود که ما هر وقت بازی میکردم یا باید بازیو میبردم یا اگه می باختم، حسابش با کمربند باباش بود.
 از عادتهای خونه ما اینه که هنوز ناهار رو نخورده و سفره جمع نشده، بساط بالش ها و پتوها پهن میشه و صدای خر و پف و صدای خِر و خِر پنکه سقفی و وِز وِز مگس ها سمفونی ای گوش خراش به راه میندازه.
 اما من که تحمل هیچ کدوم از این ها، مخصوصا عرق کردن زیر اون پتوی پیل وزن و خشک شدن دهن بعد خواب چاشت رو نداشتم ، از سالنامه قدیمی پدرم که حساب و کتاب زمین ها و گوسفندها رو داشت یه برگه دزدکی میکندم و خودکار رو هم از جیب لباسش برمیداشتم و آرومکی بعد از اینکه مطمئن میشدم مامانم خوابیده، مینداختم خودمو توی آشپزخونه و یه قاشق برمیداشتم و میزدم به چاک و میرفتم توی حیاط.

 20 پا رو به جلو، رد شدن از اولین پله، 5 پا به سمت چپ، 35 پا به سمت راست، گذشتن از درخت انجیر، پای درخت بِه سومی

گنج نامه
مثلا فکر کن همچین چیزی اما در حد خیلی ابتدایی 🙂


 بند به بند رو توی برگه یادداشت میکردم و نقشَش رو ترسیم میکردم، میرسیدم به محل دفن گنج، گنج که چه عرض کنم… هر آنچه که مالکیت روش داشتم برام حکم گنج داشت، یه جعبه فیلم عکاسی دوربین های آنالوک، داداش بزرگم که همیشه دست به عکس بود و دور و برش پر بود از این جعبه ها ،
 یه دونه تیله با یه پر قرمز رنگ داخلش که محسن پسر عموم توی یه بازی توی روستا برده بود و بعد که برق چشم های من رو بهش دیده بود بهم هدیه داد ،
 چندتا چوب کبریت، یه سنجاق، یه تیکه نخ کناف کیسه کود شیمیایی که پدرم توی مزرعه ازش استفاده میکرد، تمام گنج من بود.
 با قاشقی که از آشپزخونه کش رفته بودم توی اون گرما ، به سختی هرچه تمام تر زمینی که آبش رو قبل من آفتاب به تاراج برده بود و آنچنان خشک بود که هر آن با یه حرکت اشتباه ممکن بود قاشق مادرم از وسط دوتا بشه و عملا این من بودم که دوتا میشدم، شروع میکردم به کندن زمین، با دقت کار رو پیش میبردم و در انتهای کار با وِردی که همه گنجها دارن، با یه مراسم خاصی گنج رو دور از چشم همه دفن میکردم و با خیالی آسوده میرفتم پای شیر آب و قاشق رو خیلی خوب و تمیز میشستم و یکمم آب به سر و گردنم میزدم و دیگه دم دمای بیدار شدن خونواده قاشق رو میرسوندم به هم تیمی هاش و با چنان شیرجه ای خودم رو مینداختم زیر پتو که آره من اون پسر خوبه حرف گوش کنم که ظهرها مثل آدم بزرگا سرشو میکنه زیر پتو و می خوابه و همه که بیدار میشدن منم مثلا با سر و صورت عرق کرده ای که پای شیر آب درست کرده بودم از خواب بیدار میشدم 
 توی یکی از همین روزا 
 آقا حامد قصه ما وقتی من مشغول پنهان کردن گنجم بودم از راه رسیده بود و تا دیده بود من با قاشق افتادم به جون حیاط متوجه شده بود، مثل اینکه یه خبرهایی هست، سریع خودشو به کناری کشیده بود و شروع کرده بود به پائیدن من
 منم از همه جا بیخبر، بعد از انجام مراسم و مناسبت های خاص کفن و دفن گنج، مثل همیشه بعد از شستن قاشق رفتم سمت خونه
 قاشق رو گذاشتم توی آشپزخونه و داشتم میومدم به سمت هال که بندازم خودمو زیر پتو، که یهو چشمت روز بد نبینه، از پنجره اتاق چشمم به آقا حامد افتاد که پاورچین پاورچین به سمت محل دفن گنج در حرکت بود
 امون ندادم، از راهروی منتهی به حیاط که وسطش یه دری بود که برای اینکه یکم هوا مطلبوع تر باشه یه توری زوار در رفته بهش وصل بود اومدم برسونم خودمو بهش که پام گیر کرد به پرده قبل در و با سر رفتم توی توری، آنچنان صدایی از این وامونده در اومد که انگار این زنگهای معبد شائولینه

 توی همچون موقعیتی کسی دنبال این نبود که من خوردم به جایی، چیزیم شده یا نه، فقط دنبال این بودن که چرا مارو از خواب چاشت پروندی؟
 یهو دیدم چند نفر با فحش و فضیحت و با رگباری از دم پایی هایی که به سمتم پرت میشد، دنبالمن، 
فرار رو به قرار ترجیح دادم و هرچه این مدت حامد رو به خاطر آب زیر کاهی من به باد کتک گرفته بودن، همشو یه جا پس دادم.


۱۰ دیدگاه برای “گنج نامه!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *