مرا قفس تنگ است و دلم سیر ز ایام در ناخوشی ام بس تو بگویم برِ هر بام مرا قصد سفر شد ولی آن دم دلم پر ز نتانم و نخواهم عاقبت در رَه پرواز بدان جا من نیز بدیدم که پری، پروانه ای، آمده بالا و زند خود به در و دیوار اینجا من بگفتم شاپرک، این چه کاریست؟ و بگفتا که مرا سِیر رسیدن، به سراسر خوشی و خیر بباید من بگفتم آخر این راه زیاد است و تو را جان بکاهد و تو گفتی که در این راه اگر از جان بگذارم، خوب است که مرا سیر سلوک است ، مرا عیش رسیدن، به معبود بباید من نگفتم چیز بیشتر و تلاشت را بدیدم که نه یک دم ، همه دم بدوی در ره عشق حال اینک من در این راه کجام در میان خواب خویشم و خودم سیر ببینم و نه معبود عیب خود را بهتر، اولش خوب ببینم و سپس در ره معشوق گامی ز دل خوش بگذارم.
19 خرداد 1402
ساعت 9 صبحه و من سوار بر هواپیما از شهر تانا( پایتخت ماداگاسکار) دارم میرم به شهر دیگو سوارز، در همین حین پروانه ای رو میبینم که اومده داخل هواپیما و خودش رو به سختی به پنجره هواپیما میزنه.