در ره معشوق

در ره معشوق

مرا قفس تنگ است و دلم سیر ز ایام
در ناخوشی ام بس تو بگویم برِ هر بام
مرا قصد سفر شد ولی آن دم
دلم پر ز نتانم و نخواهم

عاقبت در رَه پرواز بدان جا
من نیز بدیدم که پری، پروانه ای، آمده بالا
و زند خود به در و دیوار اینجا 
من بگفتم شاپرک، این چه کاریست؟

و بگفتا که مرا سِیر رسیدن، به سراسر خوشی و خیر بباید
من بگفتم آخر این راه زیاد است و تو را جان بکاهد 
و تو گفتی که در این راه اگر از جان بگذارم، خوب است 
که مرا سیر سلوک است ، مرا عیش رسیدن، به معبود بباید
من نگفتم چیز بیشتر
و تلاشت را بدیدم 
که نه یک دم ، همه دم
بدوی در ره عشق 
حال اینک من در این راه کجام
در میان خواب خویشم و خودم سیر ببینم و نه معبود 
عیب خود را بهتر، اولش خوب ببینم و سپس در ره معشوق 
گامی ز دل خوش بگذارم.


19 خرداد 1402

ساعت 9 صبحه و من سوار بر هواپیما از شهر تانا( پایتخت ماداگاسکار) دارم میرم به شهر دیگو سوارز، در همین حین پروانه ای رو میبینم که اومده داخل هواپیما و خودش رو به سختی به پنجره هواپیما میزنه.