فکر من آنجا است

فکر من آنجا است

نشسته در میان تهرانم
پر زِ دود و دَم است این شهر
همه اش فکرم است 
چه عقب افتادم
باید اینک بِدَوَم
تا نمانم من پَس
زندگی در این شهر
چون ماراتن ماند
بس که در زیر فشار
زندگی زود گُذَرَد
ما نفهمیمش آن 


یادم آید روستا
صبح کله سحر است
مادرم با خنده
نان گرم آورده
سفره می اندازد
روز کارست امروز
مثل دیروز و پریروز، یا که فردا
صبحانه مان
کره گاوی است
آب دوغش معلوم
و بسی تازه بُوَد
مال گاو خودمان

با مربایی از 
آن درخت بِهِ مان
مادرم ساخته اش است 
اندکی شیرین است
کمی هم له شده است
ولی دستپخت او 
بهترینِ طعم‌هاست

میزنم من بیرون
رو به سوی دامن
تا مگر محصول را
پر و بالش بدهم

تیشه را میبرم، بالاتر
تا که قطعش بکنم
علفانِ هرز را
تا که امسال محصول 
بیشتر از پیش بشود

تا که گرما بشود
من روم بر روستا 
برسانم خود را، به
باغ پشت خانه
بوته های انگور
عسگری، کشمشی، یا که لعل

سایه ی آن شاهتوت
رنگ سرخش که
چه قشنگ است بر پوست

پاهایم را 
میگذارم بر جوب
آب، در گذر است 
چه مهم است ساعت
زندگی بر کامم
و نه فکری دیگر
و چه شیرین گُذَرَد
مزه ی بِه بدهد


6 تیر 1402

ساعت 11 شبه و من از خواب پریدم و یهو دلم میخواد که شعر بگم.