دیروز خریدم انگور سرخک است آن نامش من بگفتم داوود یادت می آید باغ آن مرحوم را پدربزرگ را گویم نزدیک درِ باغ شیر آبی بود اندکی آن ورتر بوته ی انگوری سرخکی اولین انگور بود ما بکندیم و نشستیم لبِ آب با چه کیفی انگور میخوردیم مگرش فکرش بود که روزی، بعدها در میان این شهر این انگور بخریم؟! و تو گفتی آری من هماینک، هم نیز نخرم این انگور طعم آن انگور را نگذارم که رود از لبِ من بر بیرون مشترک باشد همه آن حس ها که در این شهر رَوَد مزه ها، طعم ها، آن یادها
6 تیر 1402
ساعت 11 شبه و من از خواب پریدم و یهو دلم میخواد که شعر بگم. و این دومین شعریه که میگم.