یکی بود یکی نبود. در روزگاران دور پیرمردی در زمستانی سرد حوالی شب چله رفت سر جوب آب تا وضو بگیره و نماز بخونه. وقتی رسید پوسیتنش رو درآورد و روی دیوار خرابه ای نزدیک جوب گذاشت و مشغول وضو گرفتن شد. در همین حین شغال معروف قصه ما از راه رسید و دید به […]
آرشیو نویسنده: رضا عسکری
آقای کاپیتان هم دست به کار شد و درب بطریش رو بهم داد.
دفاتر قانونی درخواست کردم، همشون ایراد دارن
میراث زنده و شاهکار طبیعت شمال ایران