در ادامه قسمت اول میرسیم به این قسمت با نقش آفرینی شغال یه روزی از روزها شغال قصه ما در هوای گرم تابستان و برای فرار از آفتاب توی لونش داشت استراحت میکرد. دم دمای عصر یه کاروان رسید و کنار لونهی شغال اتراق کرد.شغال نمیتونست از توی لونش در بیاد پس منتظر شد تا […]
آرشیو دسته بندی: دلنوشته
یکی بود یکی نبود. در روزگاران دور پیرمردی در زمستانی سرد حوالی شب چله رفت سر جوب آب تا وضو بگیره و نماز بخونه. وقتی رسید پوسیتنش رو درآورد و روی دیوار خرابه ای نزدیک جوب گذاشت و مشغول وضو گرفتن شد. در همین حین شغال معروف قصه ما از راه رسید و دید به […]
آقای کاپیتان هم دست به کار شد و درب بطریش رو بهم داد.
چرخ ایام ببین
که بسان سیبی