شب دراز استُ مرا یاری نیست یار و همراهی نیست [...]
که چرا من آیا؟ ته این راه کجاست؟ و جهانی که حسرت چشیدن ماندست مرا [...]
تو چشم های بازی تو قلب های پرنگاری درخشش، به خود ارزانی دار! [...]
برق نگاه تو همچون نوری درشب های تاریک منه [...]