یکی بود یکی نبود. در روزگاران دور پیرمردی در زمستانی سرد حوالی شب چله رفت سر جوب آب تا وضو بگیره و نماز بخونه. وقتی رسید پوسیتنش رو درآورد و روی دیوار خرابه ای نزدیک جوب گذاشت و مشغول وضو گرفتن شد. در همین حین شغال معروف قصه ما از راه رسید و دید به […]
آرشیو دسته بندی: دلنوشته
آقای کاپیتان هم دست به کار شد و درب بطریش رو بهم داد.
چرخ ایام ببین
که بسان سیبی
دیروز خریدم انگور
سرخک است آن نامش